جدول جو
جدول جو

معنی ته پا - جستجوی لغت در جدول جو

ته پا
(تَ هَِ)
تحت القوه و تحت الماء و تحت الشراب نیز گویند. و چیزی اندک که بدان ناشتا بشکنند. (آنندراج) :
زهر مار است باده در ناهار
ته پا تا نباشد آب مخور.
باقر کاشی (از آنندراج).
بده باده کآن هست اصل معاش
ته پا اگر هم نباشد مباش.
؟ (ایضاً)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لته پاره
تصویر لته پاره
تکه پارچۀ کهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ته پر
تصویر ته پر
تفنگ ته پر، تفنگی که فشنگ را از ته لوله در آن می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ تَ / تِ پاکْ، کُ)
قطعه ای از اسفنج یا نمد و جز آن که تخته سیاه مدرسه ها را با آن پاک کنند
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
پارودسته. دستۀ پارو. قسمت باریک پارو که به دست گرفته شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
اسبی که تناسب اعضاء و مفاصلش بغایت خوب باشد گویا به قالب ریخته اند. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
سخت سم نرم دم آگنده سرین پهن کفل
چرب مو خشک پی افروخته سر ریخته پا.
سنجر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ رِ تَ)
دهی از دهستان رازان بخش زاغۀ شهرستان خرم آباد. دارای 222 تن سکنه. آب آن از سراب سرگرفته. محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری می باشد. صنایع دستی قالی و جاجیم بافی. مزرعۀ سیل باقر در این آبادی است. ساکنین از طایفۀ آروان هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
شکسته پای. که پای او شکسته باشد. (ناظم الاطباء). که استخوان پای وی خرد شده یا شکاف و ترک برداشته باشد:
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زآن جز شکسته پای گسسته رسن نیند.
خاقانی.
، ضعیف. ناتوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
حالت و صفت شکسته پای. پای شکسته داشتن. (یادداشت مؤلف) :
هرکه را این شکسته پایی داد
آن لطف کرد و مومیایی داد.
نظامی.
رجوع به شکسته پا شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ)
کوتاه پا. کوتاه پاچه. رجوع به کوتاه پا و کوتاه پاچه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ دِ)
دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. محلی کوهستانی و معتدل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ گُ)
دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر. محلی کوهستانی و معتدل است. سکنه 123 تن. آب آنجا از رودخانه تأمین می گردد و محصول آن غلات، میوه و شغل مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ)
دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. محلی کوهستانی و معتدل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ رَ / رِ)
تخته های جداشده از کشتی شکسته و جز آن:
صحبت غنیمت است بهم چون رسیده ایم
تا کی دگر بهم رسد این تخته پاره ها.
صائب.
شکستگان ز حوادث غمی نمی دارند
که تخته پاره ز طوفان نمی کند پروا.
وحید.
خردی گزین که خردی زآفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را.
وحید
لغت نامه دهخدا
(تُ کِ)
در تداول عوام زمانی کوتاه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : یک تک پا رفتم بدیدن فلان. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ پُ)
تفنگ و توپی که ته آن را باز کرده باروت و گلوله در وی گذارند. (ناظم الاطباء). مقابل سرپر. تفنگ که در آن فشنگ بکار برند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تفنگ شود
لغت نامه دهخدا
قطعه جامه کهنه: همه چیزها گویی لته پاره چندی اند بر روی دریای بیکران
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای پایی کوتاه است، کوتاه قد، نوعی گوزن دارای خالها درشت که شاخ وی شاخ شاخ است، خرگوش (با آنکه دست وی کوتاه است نه پای او)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکسته پایی
تصویر شکسته پایی
حالت و کیفیت شکسته پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکسته پا
تصویر اشکسته پا
کسی که پایش شکسته باشد شکسته پا، بمقصود نارسیده مغلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تک پا
تصویر تک پا
زمانی کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
((~. کُ))
قطعه ای اسفنج یا نمد که از آن برای پاک کردن تخته سیاه یا وایت برد استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
ریخت و پاش، اسباب و اثاثیه
فرهنگ گویش مازندرانی
مندرس، کهنه
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: شخص بسیار پاک درست کار و بی گناه
فرهنگ گویش مازندرانی
فدای تو به قربانت
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی شبیه اسفناج که در آش ریزند، گیاه سلف
فرهنگ گویش مازندرانی
نوجوان
فرهنگ گویش مازندرانی
از تو
فرهنگ گویش مازندرانی
ته پاره
فرهنگ گویش مازندرانی
مسلط بودن، با عرضه بودن
فرهنگ گویش مازندرانی